به سوی سوسیالیسم دموکراتیک !!
در گفت وگو با نیکوس پولانزاس
ترجمه: رحمان بوذری
(هیچ طبقهای به خودی خود، بنا به سرشت خود، حافظ و ضامن آزادی نیست مگر با دخالت یک پروژه آگاهانه برای رسیدن به این هدف.)
این مصاحبه با نیکوس پولانزاس نخستینبار بعد از مرگ او در نشریه حزب کمونیست ایتالیا به تاریخ ١٢ اکتبر ١٩٧٩ منتشر شد، در این گفتوگو پولانزاس درگیر مسائلی است همچون رابطه بین مارکس و لنین، بین احزاب کمونیست و جنبشهای اجتماعی، بین انقلاب اجتماعی و نهادهای دموکراسی نمایندگی. آنچه بیش از همه قابلتوجه است شک و تردید پولانزاس است نسبت به احتمال رفع بحران چپ در سالهای اواخر دهه ١٩٧٠، چه با کمک کمونیسم اروپایی و چه با سیاسیکردن مناسبات اجتماعی. به گمان او مشخصا ظهور و بروز دولتگرایی اقتدارگرا و بحران نظام حزبی تردیدهایی جدی نسبت به راهبردهایی برمیانگیزند که احزاب کمونیست اروپا در پیش گرفتهاند، از جمله تلاش آنها برای برتریدادن به جنبشهای اجتماعی در حال ظهور. در این مقطع پولانزاس در کل تصدیق میکند که موضعش به سمت چپگرایی کمونیسم اروپایی چرخیده ولی اظهارات او در این گفتوگو شواهد بیشتری به دست میدهد برای درک اینکه تا چه حد بحران مارکسیسم بر سیر تحول افکار او تأثیر گذاشت.
در مباحثه مربوط به «بحران مارکسیسم»، یا بهتر بگوییم جریانهای مختلف مارکسیسم، تاکنون از موضوع «مسئولیت نظریه» سخن رفته. خود شما بارها یادآوری کردید که نمیتوان مسئولیتهایی را به نظریه نسبت داد که فاقد آن است. آیا میتوان از این نتیجه گرفت شما تمایل دارید فرضهای نظری را از عمل و دستاوردهای سیاسی سوا کنید؟
بگذارید دقیق حرف بزنیم. نخست، من میخواستم در میانه یک بحث جدلی مداخله کنم، جدل مربوط به مارکسیسمستیزی جنونآمیز «فیلسوفان نو» [در فرانسه] که مارکسیسم را صاف و ساده با گولاک یکی میگرفتند. معتقدم باید هرچه فوریتر برداشتی را کنار بگذاریم که لنین بر مارکسیسم حک کرده و هنوز که هنوز است پابرجاست، برداشتی که مبتنی است بر منطبقکردن نظریه و عمل، و بر پایه آن «عقبماندگیها» و «ناخوشایندیها»ی ناشی از فرازونشیب تاریخ را تشخیص میدهد و دستهبندی میکند. چه میشود اگر دید خاصی از علمیبودن را کنار بگذاریم و این نظر را بپذیریم که بین نظریه، از هر نوعش، و عمل تنشی ساختاری هست؟ به این اعتبار، همانطور که سورل مسئولیتی در قبال فاشیسم یا نیچه در قبال نازیسم ندارد، مارکسیسم هم مسئول گولاک نیست. البته این خطر هست که مارکسیسم را از دشواریهایی که در راه تحقق سوسیالیسم پدید آمده «مبرا بدانیم». فکر میکنم برای پرهیز از این کار، باید هرچه بیشتر بر جدایی بین مارکس و لنین تأکید کرد. نه مثل همیشه فقط با کنارگذاشتن تقدیس استالینیستی «مارکسیسم-لنینیسم» بلکه تشخیص این نکته که در لنینیسم، حتی در «خلوص» نظریاش، عوامل و عناصری هست که میتواند بر استالینیسم صحه گذارد.
ولی آیا فکر نمیکنید تفکیک بین مارکس و لنین، این قبیل «بازگشت به خاستگاه»، پیشتر هم آزموده شده؟ از این گذشته، این کار چه سودی برای حل معضلات کاملا جدید امروزی دارد؟
در مارکس عناصری کاملا متناقض با نظریات لنین هست. با وجود نقدهای مارکس به آزادیهای صوری، دغدغه همیشگی او نهادهای دموکراسی نمایندگی بود که در لنین دیده نمیشود. ولی نباید تا ابد به این بحث دیرینه ادامه دهیم، چون هم در رویارویی با معضلات جدیدی که به نقد کشورهای سوسیالیستی بر میگردد و، مهمتر از همه، معضلات کمونیسم اروپایی (یوروکمونیسم) و هم دشواریهای دسترسی چپگرایان به دولت در اروپا، پاسخ نهایی را نه میتوان در مارکس و لنین پیدا کرد و نه حتی در گرامشی.
من برخلاف آلتوسر از اساس متأثر از تفکر گرامشی بودهام. ولی با گذر زمان متقاعد شدم که گرامشی نماینده یک دوره کاملا جدیدی برای تأمل نظری نیست، گرچه مدتهای مدید چنین تصور میشد.
مسلما گرامشی برای اولینبار مجموعهای از معضلات را پیش کشید که هنوز پیش روی ماست: بسط و گسترانیدن دولت، آگاهی بیشتر از جامعه مدنی، حضور تودههای مردمی در تأسیس دولت. ولی او همواره در یک چارچوب از اساس لنینیستی استدلال میکند؛ اصل مسئله او اِعمال راهبرد لنینیستی بر غرب است.
دولت همواره کموبیش جبهه یکپارچهای است که باید فتح شود، درست است که دیگر نه با جنگ مانوری ولی کماکان چیزی است که باید تسخیرش کرد. معضله محاصره و جنگ موضعی همچنان بر نظریه قدرت دوگانه استوار است.
به همین دلیل به نظرم، گرچه پیش از من هم کسانی این را گفتهاند، گرامشی نظریهای ایجابی از اِعمال قدرت ندارد، نظریهای درباره نهادهای دموکراسی نمایندگی در گذار به سوسیالیسم دموکراتیک. آنچه از قلم میافتد؛ تکثر احزاب و حکومت قانون است. گرامشی حکم مرگ انترناسیونال سوم را امضا کرد و راههای نظری مهمی برای کسانی گشود که بعد از او آمدند. با همه این اوصاف همچنان غرق در معضلات زمانه خود باقی ماند، و به اعتقاد من در وظیفه کاملا جدیدی که بر دوش ماست کاری از او بر نمیآید.
حالا که همه فرضهای قبلی ته کشیدهاند بگذارید سراغ معضلات جدیدی برویم که چپ در اروپا با آنها مواجه است، بهخصوص اثرات بحران سیاسی و نهادی «احزاب کمونیست اروپا». بسیاری آن را نابسندگی و بحران «فرم حزبی» میدانند.
درحالحاضر با بحران احزاب سیاسی روبهروییم، ولی من از بحران «فرم حزبی» حرف نمیزنم. چون در آنصورت به معنای وجود بحران «فرم دولتی» هم است، که به نظرم خطاست. بحران احزاب دو وجه دارد. در وهله اول این بحران خود را در کل نظام حزبی نشان میدهد و از اینرو در احزاب چپ نیز هم، و این عمدتا به تغییرشکلهای کنونی دولت بر میگردد. اکنون کارکردهایی که قبلا به احزاب سیاسی محول شده بود برعهده دستگاه دولت است، به این معناست که من از «دولتگرایی اقتدارگرا» صحبت میکنم. نقش احزاب در مقام نمایندگان طبقات اجتماعی رو به افول است، آنهم در تقابل با دستگاه دولت که احزاب مخاطبان ممتاز آن به حساب میآیند. اشکال گوناگون شرکتیسازی نهادها ناشی از همین قضیه است، و همینطور بحران نظام حزبی، چون بهتدریج مجموعهای از کارکردهای ایدئولوژیکی پایهای خود را برای جلب رضایت و مشروعیتبخشی به خود از دست میدهند.
البته احزاب کارگری تودهای، هم احزاب سوسیالدموکرات و هم احزاب کمونیست اروپا، با معضل خاص خود هم روبهرویند؛ هویت و راهبرد سیاسی. اینجا و آنجا از احزاب «کارگری» صحبت میشود (گرچه هیچوقت دقیقا کارگری نبودهاند) چون حتی وقتی بُعد تودهای یافتند اولین مرجع سازماندهیشان کماکان محل کار و کارخانه بود. ولی بهرغم اینکه بهخاطر خاصبودن بحران اقتصادی فعلی به تدریج اشکال جدیدی از مبارزه درون محل کار بسط مییابند، بحران عمیق دولتهای رفاهپرور منشأ جنبشهای اجتماعی متعددی است که نسبت به محل کار و تولید «بیرونی» محسوب میشوند و از لحاظ فرهنگی، سیاسی و اجتماعی تا حدودی با محتوای مطالبات سالهای گذشته بیگانهاند. اگر این فرضیه درست باشد، بحران احزاب کارگری تودهای چندان و فقط به «فرم» آنها بر نمیگردد، یعنی به تأمل سازمانی بر اینکه چه کسی منصوب شده تا دنبال یک بهشت گمشده یا حزب تمامیتبخش، یا آن لحظه عالی سنتز سیاسی بگردد. این یک بحران جامعهشناختی بس عمیقتر است که نیازمند تجدیدنظری است که بهمراتب فراتر میرود از مهندسی سیاسی. احزاب کمونیست اروپا نه فقط در کنارگذاشتن الگوی استالینیستی و پیداکردن یک الگوی جایگزین معتبر به دردسر افتادهاند، بلکه مشکلات آنجا شروع میشود که به جنبشهایی برمیخورند که دیگر خود را «حاشیهای» نمیدانند.
اگر دشواریهای پیش روی احزاب کمونیست اروپا با نوسازی یا ابداع «فرم»های جدید رفعورجوع نمیشود، در آنصورت برای درک این شرایط و فائقآمدن بر آن از کدام سرمشقهای سیاسی باید پیروی کرد؟
گرچه متناقضنما به نظر میآید، به اعتقاد من یکی از دلایل این دشواریها مازاد مبهم سیاست است؛ یکجور سیاسیگری حاد. به نظرم این معضلی است کاملا در پیوند با انواع مختلف احزاب کارگری تودهای که پیشتر از آن گفتم. دشوار بتوان بیچونوچرا پذیرفت که بایست یک تنش ساختاری بین احزاب و جنبشهای اجتماعی ایجاد شود و همیشه وجود داشته باشد. چرا از مازاد سیاست صحبت میکنم؟ چون حتی وقتی استقلال تماموکمال جنبشهای اجتماعی بهرسمیت شناخته شود، حضور نهایی حزب همواره حول برداشتی از حزب شکل گرفته که آن را محل تمامیت و سنتز میداند. حتی پیوترو اینگرائو [از مقامات ارشد حزب کمونیست ایتالیا] که تصویری واضح از معضلاتی به دست میدهد که دربارهشان بحث کردیم، درباره جنبشهای اجتماعی از اصطلاح «صورت فلکی» استفاده میکند. صورت فلکی حول چه کسی؟ مرکز آن چیست؟ من مرتب از خودم میپرسم که آیا منصفانه است بگوییم نوعی نقص سیاسی در جامعه ما هست. آیا مطمئنیم به دام «سیاسیدیدن و سیاسیکردن همهچیز» (pan-politicism) نمیافتیم، یعنی یکی از بزرگترین توهمات ایدئولوژیکی که میراث تاریخ سالهای اخیر است. شاید کنه این معضل عبارتست از تشخیص اینکه هر چیزی سیاسی نیست و سیاست «سیاسیکردن» حد و حدودی دارد. باید این نکته را بپذیریم که برای پروژههای جمعی نو چه بسا فضاهای آزادی در کار باشد، برای ابراز سوژگیهایی که از سیاست یا بهتر بگوییم، از برخی محدودیتهای سیاست میگریزند.
با میراث نظری و سیاسی پس پشت آن، این کار سادهای به نظر نمیرسد. تقریبا یک انقلاب کوپرنیکی است.
راستش به نظرم این اصطلاح مناسبی است. درست از آنرو که الگوی قدیمی حزب را کنار گذاشتهایم، ولو اینکه یک زمانی ضروری بوده، باید مجموعه کارکردهایی را نیز کنار بگذاریم که دیگر معنایی ندارند. در اینجا فقط به نوعی «سیاسیگری حاد» گرامشی در موضوع اخلاقیات، زیباشناسی و هر چیزی که امروزه به طرز گیجکنندهای «خصوصی» خوانده میشود و اغلب مواقع بدون هرگونه روح انتقادی دوباره از نو بر میگردد نظر ندارم. منظورم به آن تنش تقلیلناپذیری است که همیشه بین جنبشهای اجتماعی و احزاب وجود دارد، و در نظر من معلول نوعی فرایند اجتماعیکردن، نفوذ سیاست در سایر حوزهها، و نشانه رشد مدنی فراوان است. باز هم میگویم، این تنش میتواند فرصتی برای احزاب کمونیست اروپا فراهم آورد تا شکل جدیدی از حضور در جامعه بیابند و روابط جدیدی با جنبشهایی برقرار کند که این احزاب را پشت سر میگذارند و تابع یک الگوی تماموکمال نیستند. اگر بخواهیم نتیجهای کلی از این نکته بگیریم، به نظرم باید این را بپذیریم که سیاست هرگز در یک جامعه به حد «کفایت» نخواهد بود، ولی غیاب سیاست نباید محدودیت به حساب آید، بلکه واقعیتی مثبت است، بهخصوص وقتی بتوان بر مداخله دولت حد گذاشت. هیچ محدودیت طبیعی برای سیاست نداریم، ولی دولت در شکل کنونیاش اغلب فضای فردیت را اشغال میکند.
ولی فکر نمیکنید کنارگذاشتن سیمای حزب بهعنوان یک «الگوی تمامیتبخش» در ضمن به نتایج نظری دیگری میانجامد، مشخصا در مورد معنایی که به مفهوم «هژمونی» طبقه کارگر داده میشود؟
این یک مفهوم بنیادین است که باید از اساس درباره آن بازاندیشید. راستش، به نظر من مقولات مارکسیسم اغلب معضل رابطه بین طبقه کارگر و دموکراسی سیاسی را «طبیعی» میانگارند. در عجبم، آیا رابطهای نیست بین کماهمیت جلوهدادن دموکراسی صوری در لنین و نظریهای که حکمرانی دموکراتیک و «خودجوش» طبقه کارگر را پیشفرض خود میگیرد؟ راستش اینکه اگر کسی بخواهد به «عقبماندگیهای» نظریه سیاسی مارکسیستی بپردازد، این موضوع برای من محوری است. یعنی فهم اینکه، بنا به تجربیات گذشته، هیچ طبقهای به خودی خود، بنا به سرشت خود، حافظ و ضامن آزادی نیست مگر با دخالت یک پروژه آگاهانه برای رسیدن به این هدف.
باید بدانیم چگونه قشربندیها، انشقاقها، و پیچیدگیهای درونی معرف طبقه کارگر را بررسی کنیم، بدون توهم و تردید. دموکراسی و نهادهای دموکراتیک باید نه فقط از خود علیه دشمنانشان، بلکه باید از خود در همان لحظهای دفاع کنند که قدرت سیاسی را تقبل میکنند. فهم این نکته برای دستکمنگرفتن کار عظیمی که بر عهده داریم مهم است، یعنی نوآوری لازم در تدارک و تدقیق نظریه سیاسی دموکراتیک برای گذار به سوسیالیسم.
منبع: ورسو اینجا