بوی تبریز در غروب باغ اتابک ؛به یاد ستارخان سردار ملی
. باقرخان گفت یاخچیسان سردار؟ (خوبی سردار؟) ستارخان سرش را تکان داد و گفت این زخمها که زخم نیست لوطی! سَرِ خُمّ ِ می سلامت، شکند اگر سبویی... این زخمها خوب میشود، زخم دلم را چه کنم که نه از دشمن، که از خودی خوردم!
بهبود زارعی: «شاه به جای پدر و توده به جای فرزندان است. اگر رنجشی میان
پدر و فرزندان رخ دهد، نباید همسایگان پا به میان بگذارند.
ما هرچه میخواستیم از آن درمیگذریم و شهر را
به اعلیحضرت میسپاریم. هر رفتاری که با ما میخواهند بکنند و اعلیحضرت بیدرنگ
دستور دهند که راه خواربار باز شود و جایی برای گذشتن سپاهیان روس به ایران باز
نماند».
گفت امیرمسعودخان، نوشتید؟ گفتم بلی
سردار، نوشتم، کاغذ را از دستم گرفت، نگاه مغموم و غریبی به آن انداخت، مهرش را
داخل کیسه کوچک چرمی از جیب سرداریاش درآورد و زد زیر نامه، «یا ستارالعیوب» مهر
را که زد، قطره اشکی از چشمهایش سُر خورد و افتاد پای نامه... تا آن روز سردار را
اینطور گرفته ندیده بودم. هر اتفاقی که میافتاد و هر خبر بدی هم که میرسید، سردار
تکیهگاه ما بود و با آن صدای درشت و باصلابتش میگفت: مردان تبریز، مردان روزهای
سختاند، خدا و امیرالمؤمنین هم پشت و پناه شیرمردان تبریز است... .
امروز هم حال سردار شبیه آن روز بود،
پنج ماه بود که از تبریز خارج شده بودیم. موقع خروج از تبریز زن و مرد و پیر و
جوان به بدرقه آمده بودند، ستارخان و باقرخان و بیش از صد نفر از مجاهدان راهی
تهران شدیم. جماعت تبریز میگریستند و پشت سر قشون آب میریختند. پیرمردی عطار از
اهالی دوهچی دوید و خودش را به اسب سردار رساند، سردار افسار اسب را کشید و ایستاد،
پیرمرد گفت جانم به فدایت سردار! تبریز بدون شما مثل طفل یتیمی ست که جلوی چشمش
پدرش را... سردار نگذاشت حرف پیرمرد تمام شود، گفت خدا عزتتان بدهد پدرجان، دعا
کنید زود برگردیم! پیرمرد دست کرد و از شال کمرش کیسه کوچکی درآورد، گذاشت در دست
سردار و گفت، انشاءالله هیچوقت لازمت نشود سردار! ولی از این مرهم هیچکجا پیدا
نمیشود، خودم درست میکنم، سردار کیسه را از پیرمرد گرفت، بوسید و گذاشت روی چشمش
و گفت، همین مرهم بود که زخم چند سال پیشمان را هم التیام داد، محبت کردی پدرجان،
این را گفت و اسبش را هی کرد، پیرمرد اشکریزان با نگاهش ستارخان را بدرقه کرد و پشت
سر قشون روی زمین نشست... . توی راه به هر شهر و دیاری که میرسیدیم، مردم به
استقبالمان میآمدند، سردار را به آغوش میکشیدند و دستش را میبوسیدند؛ ولی سردار
دستش را پس میکشید و میگفت ما فداییان ملتیم، ما باید دست شما را ببوسیم!
چیزی تا تهران نمانده بود که دیدیم جماعتی عظیم به استقبال میآیند، از علما
و بزرگان و مبارزان و مجاهدان مشروطه، تا بازاریهای تهران و مردم عادی، چنان
استقبالی از ستارخان و باقرخان شد که تا به آن روز از هیچکس نشده بود، یک ماه
میهمان دولت بودیم، بعدش ستارخان و ماها را اینجا در باغ اتابک اسکان دادند و
باقرخان و اطرافیانش را در باغ عشرتآباد.
اوضاع تهران متشنج بود و هر روز هم
بدتر میشد. علمای نجف حکم به فساد و تبعید تقیزاده داده بودند، میگفتند تقیزاده
ماسون و نوکر انگلیس است و مانع اصلاحات است؛ ولی عدهای از مبارزان مشروطه که
حالا به مقام و منصبی رسیده بودند، هوایش را داشتند و حتی سردار اسعد بختیاری که
وزیر امور داخله شده بود، نگذاشته بود حکم مراجع منتشر شود. پیرو این نوع
اختلافات مشروطهچیها دودسته شده بودند و توی روزنامهها و کوچه بازار درگیری و
تشنج بود. آدمهای تقیزاده، آقا سیدعبدالله بهبهانی را که قدرت و نفوذ زیادی در
تهران کسب کرده بود، در خانهاش ترور کردند.
عدهای به تلافی، علیمحمد تربیت و یک
نفر دیگر را کشتند و دولتیها هم کاری نمیکردند و همه چیز را تقصیر مشروطهچیها
میانداختند. بیشتر هم دنبال بهانه بودند تا اختلاف زیاد شود و بعدش بتوانند
مجاهدان را خلع سلاح کنند. یپرمخان ارمنی و سردار اسعد بختیاری، دل خوشی از
ستارخان و اطرافیانش نداشتند. مخصوصا بعد از عهدنامهای که چهار نفر از رهبران
مجاهدین، ستارخان و باقرخان و ضرغامالسلطنه و عبدالحسین سردار محیی، بین خودشان
تحت عنوان «هیأت اتحادیه احرار» نوشته و امضا کرده بودند و بارها نارضایتی خود را
از اوضاع اعلام کرده بودند.
آن روز هم صحبت دستور سردار اسعد برای
تحویلدادن سلاحهای مجاهدین بود. مجاهدین میگفتند اگر قرار است تفنگها را تحویل بدهیم، باید
همه اینکار را بکنند. سردار اسعد و یپرمخان بیشتر تفنگچیهای خودشان را به
استخدام نظمیه درآورده بودند و عدهای از مجاهدین و اطرافیانشان نیز سلاحهایشان
را تحویل نداده بودند؛ ولی اصرار داشتند که به جهت برقراری امنیت سلاحهای دیگر
مجاهدین را بگیرند. صحبتها و پیغامفرستادنها نتیجه نداده بود. مجاهدین خطر را کاملا احساس کرده و
از این امر ناراضی بودند؛ اما ستارخان و باقرخان طبق قولی که در مجلس داده بودند،
به دادن تفنگ رضایت داشتند. خبر رسیده بود که یپرمخان ارمنی با دسته تفنگچیهای
نظمیه و قزاقها به سمت باغ اتابک در حرکتاند. مجاهدان ناراضی دسته معزالسلطان و
سردار محیی و ضرغامالسلطنه و مجاهدین قفقازی دستهدسته روانه باغ اتابک شده
بودند. حال
سردار گرفته بود و ایستاده بود جلوی پنجدری و حیاط باغ را نگاه میکرد، دستهای
از سرکردگان مجاهدین به جهت کسب تکلیف در سرسرای عمارت جمع شده بودند. از سردار
اسعد پیام رسیده بود که به ستارخان بگویید به سوگندی که در مجلس برای خلع سلاح
یاد کردهاید، وفادار باشید و از عواقب وخیم خلعسلاحنشدن بپرهیزید؛ وگرنه ساعتی
دیگر نه ستار میماند و نه باقر و نه باغ اتابک!
ستارخان چند نفر را برای مذاکره
فرستاد و شرایطی را برای خلع سلاح قرار داد. فرستادگان برگشتند و گفتند که سردار
اسعد شرایط را پذیرفته است. ستارخان به مجاهدین گفت تفنگها را سیاهه بگیرید و تحویل
بدهید، کاری نکنید که کاسه بر سر ما بشکند! به من دستور داد برویم و پس از نوشتن
اسامی مجاهدین، تفنگها را تحویل بگیریم. من اسامی مجاهدین را نوشتم و چند تفنگ را
تحویل گرفته بودم که ناگهان دو تن از کارکنان سفارت عثمانی که از دیروز میان
مجاهدان آمده بودند به تحریک مجاهدان پرداختند. یکی از آنها رفت روی لبه حوض وسط
باغ و گفت: چه میکنید امیرمسعودخان؟! این مجاهدان در راه آزادی تلاشها کردهاند
و بیشتر ایشان پدر یا پسر خود را از دست دادهاند. تفنگها را در جنگ از دست دشمنان بیرون آوردهاند. این رفتار
دولت با اینان بیدادگرانه است! گفتم دستور سردار است، سردار میداند و مجاهدین تحت
امرش!
با این حرف عثمانیها عدهای از
مجاهدین شوریدند و از تحویل تفنگها سر باز زدند. ولولهای در باغ به پا شد، اوضاع
را که آشفته دیدم نزد ستارخان رفتم. گفتم مجاهدین تفنگها را تحویل نمیدهند! حال سردار
خوب نبود، در تب میسوخت و حتی نمیتوانست سر پا بایستد. در بستر افتاده بود و
رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. گفتم حالتان خوب نیست سردار! گفت: دلمان برای
تبریز تنگ شده! به تنگ آمدیم از اینهمه جوروجفا... . مهلت خلع سلاح به پایان رسیده
بود. دولتیها به اتفاق فدائیان ارمنی، دسته حیدر عمواوغلی، بختیاریها، نیروهای
ژاندارم و قزاقها تحت فرماندهی سردار بهادر فرزند سردار اسعد و یپرمخان ارمنی
بیرون باغ سنگر گرفته بودند. دو عدد شصتتیر، دو توپ ماکزیم و یک توپ بیابانی در
اطراف پارک مستقر و آماده درگیری بودند. مجاهدین هم داخل باغ پشت عمارت سه طبقه
وسط باغ، بالای پشتبام و پشت درختان چنار، سنگر گرفته بودند و آماده دفاع
بودند. همهجا را سکوت مبهمی فراگرفته بود که یکی از تفنگچیهای دستهحیدر
عمواوغلی به سوی دربان باغ شلیک کرد. مجاهدان با این حرکت درهای باغ را بسته و
مهیای جنگ شدند. عدهای از
بازرگانان و مردم تهران که جهت همدردی به باغ آمده بودند نیز در باغ گرفتار شدند.
ستارخان به من گفت برو به مجاهدین بگو مبادا درگیر شوند، ولی دیگر دیر شده بود.
چند دقیقه نگذشته بود که صدای شلیک گلولهها و غرش توپها و رگبار شصتتیرها، به
اوج خود رسید. سردار وقتی دید کار از کار گذشته است از جای خود بلند شد. نگاهی به
باغ انداخت و دید که چند نفر از مجاهدان زخمی و شهید شدهاند. برنواش را برداشت و
به سمت پنجره رفت. از پنجره چند تیر به سوی دولتیها شلیک کرد. درگیری بالا گرفته
بود، دولتیها با توپ و مسلسل به سمت باغ شلیک میکردند. سردار گفت چند نفر در پشت
بام است؟ گفتم ۲۰، ۳۰ نفر؛ از اتاق خارج شد به سمت پلکانهای پشتبام رفت. هنوز چندپلهای
طی نکرده بود که ناگهان گلولهای نفیرکشان بر پایش نشست... یک نفر داد زد ستارخان
را زدند!
بختیاریها روی در باغ نفت ریختند و
در را آتش زدند. در که سوخت وارد باغ شدند و همه را از دم گلوله گذراندند. چندین
نفر از بازاریها و مردم عادی را که در زیرزمین پناه گرفته بودند هم قتل عام
کردند. خبر زخمیشدن سردار که پیچید، مجاهدان ناامید شدند و دست از مقاومت برداشتند.
باقرخان نیز تسلیم شد. چند دقیقه بعد صدای تیراندازی بهکلی خاموش شد و کل باغ را
سکوت فرا گرفت.
مهاجمان باغ را تسخیر کردند و تفنگها
را برداشتند، شهدای مجاهدین را یک طرف جمع کردند و زخمیها را یک طرف، عدهای از
تاریکی شب استفاده کردند و گریختند و بقیه هم بازداشت شدند. سردار را به اتفاق
باقرخان با درشکهای مخصوص، به خانه صمصامالسلطنه که نزدیک باغ اتابک بود منتقل
کردند. من هم کنار ستارخان بودم. به خانه صمصام که رسیدیم ستارخان را روی کولم
گرفتم و به اتاقی منتقل کردیم، از هوش رفته بود. زخم زانویش را بستیم و گفتیم
طبیب خبر کنند.
ساعتی گذشت و سردار به هوش آمد،
باقرخان سر سردار را به زانویش گرفته بود و اشک میریخت، تا آن روز کسی گریه
باقرخان را ندیده بود. باقرخان گفت یاخچیسان سردار؟ (خوبی سردار؟) ستارخان سرش را
تکان داد و گفت این زخمها که زخم نیست لوطی! سَرِ خُمّ ِ می سلامت، شکند اگر
سبویی... این زخمها خوب میشود، زخم دلم را چه کنم که نه از دشمن، که از خودی
خوردم!
باقرخان گفت همین الان طبیب میرسد،
بهتر که شدید به تبریز برمیگردیم و این جماعت هزاررنگ را به حال خود میگذاریم!
ستارخان دست کرد و از جیب سرداریاش
کیسهای را که پیرمرد عطار هنگام خروج از تبریز داده بود درآورد، گفت طبیب
نمیخواهم لوطی! بیا این مرهم را روی زخم بگذار، بوی تبریز میدهد این مرهماینجا...
منابع:
ستارخان سردار ملی، موسی فقیه حقانی
ستارخان در گرداب دستهبندیهای
سیاسی،
علی عبداللهینیا