ریشه های انقلاب ؛درسی که باید گرفت (بخش دوم )
«شاه» از ایران فرار نکرد -
بازخوانی یادداشتی از صادق زیباکلام
. مهندس عبدالله ریاضی که سالها رییس مجلس بود در مراسم رسمی «سلام» درحالیکه تا کمر در برابر اعلیحضرت خم میشد، میگفت:
«بزرگترین افتخار مجلس و نمایندگان ملت برآوردن منویات ملوکانه است.
مرحوم صدیقی در
پاسخ به سوال شاه که می پرسد «موضوع این برنامهها چیست؟» میگوید: «اعلیحضرت فهم
اینکه چه شد خیلی دشوار نیست:
کسی جرئت نمیکرد به پدرتان دروغ بگوید و کسی جرئت نمیکرد به شما حقیقت را بگوید.
یک مسابقه هولناک در میان مسئولان رژیم شاه در دو دهه آخر آن رژیم در نزدیکتر کردن خود به شاه، بیشتر تعظیم و تکریم کردن و بیشتر ابراز وفاداری کردن نسبت به اعلیحضرت به وجود آمده بود. کلید هرگونه پیشرفت و موفقیت در ارتش، دولت، مجلس، دانشگاه و هر وزارتخانهای این بود که مسئولان چه میزان بتوانند نظر مساعد وی را نسبت به خود جلب کنند. نخستوزیر امیرعباس هویدا خود را صرفاً مجری اوامر و دستورات ملوکانه توصیف میکرد. مهندس عبدالله ریاضی که سالها رییس مجلس بود در مراسم رسمی «سلام» درحالیکه تا کمر در برابر اعلیحضرت خم میشد، میگفت: «بزرگترین افتخار مجلس و نمایندگان ملت برآوردن منویات ملوکانه است.» شاید درباریان هم هرکدام شکل دیگری سر به آستان «ذات اقدس همایونی» ساییده و مراتب بندگی و کوچکی خود را به «فرمانده کبیر پرچمدار تمدن بزرگ، سایه خدا، پدر تاجدار، خدایگان شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتش داران و...» ابراز میداشتند. در یک مقطعی از زمامداریاش، در اطراف وی رجال استخواندار و آریستوکرات الیگارشی قاجار حضور داشتند و تا حدودی جلو تبدیل شاه به یک دیکتاتور را میگرفتند؛ مردانی همچون تیمسار یزدان پناه، ذکاءالملک فروغی، مرتضیقلی خان، احمد قوامالسلطنه، حسین علاء، محمد مصدق و علی امینی. شخصیت، تربیت و اصالت این رجال بهگونهای بود که جلو «خودبزرگبینی»های شاه را میتوانستند بگیرند و اغلب هم میگرفتند؛ اما این نسل از اواخر دهه ۱۳۳۰ و اوایل دهه ۱۳۴۰ دیگر نبودند. آخرین بازمانده این نسل دکتر علی امینی بود که در سال ۱۳۴۰ به مدت ۱۴ ماه بیشتر نتوانست با شاه کار کند. جای آن نسل را بهتدریج امیر اسدالله علم، دکتر منوچهر اقبال، امیرعباس هویدا، مهندس عبدالله ریاضی، مهندس جعفر شریف امامی، جمشید آموزگار و... گرفتند که فقط خود را خدمتگزار شاه میدانستند. شاه یقیناً روزی که به دنبال کنارهگیری پدرش در شهریور ۱۳۲۰ به تخت نشست خود را بههیچروی همهکاره نمیپنداشت. او حتی ۱۲ سال بعدش و بعد از کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دکتر مصدق و بازگشت دوبارهاش به تاجوتخت و قدرت، نه خود را خدایگان «شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتش داران» تصور میکرد نه خود را عقل کل میپنداشت و نه مخالفان و منتقدانش را گمراه و نادان و وابسته به قدرتهای خارجی تصور میکرد؛ اما اشتهای سیریناپذیرش به قدرت از یکسو و احاطه شدن با دربار، دولت، قوای مسلحه، مجلس، دولتمردان، سناتورها، مطبوعات، رادیو و تلویزیون که شبانهروز او را تقدیس و تمجید میکردند، مثل همه دیکتاتورهای دیگر واقعاً باورش شد که نابغه است. واقعاً فکر میکرد که فقط او درست میفهمد و مابقی یا نمیفهمند یا عامل بیگانه بودند یا در فکر حکومت به مملکت و مردم نبودند. شاید سخنی بهگزاف نرفته اگر گفته شود که بهترین و درستترین تفسیر و تبیین از اینکه چه شد که همهچیز به هم ریخت و در کشور انقلاب شد را مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی استاد علوم اجتماعی دانشگاه تهران، وزیر کشور مرحوم دکتر مصدق و از رهبران جبهه ملی در دیماه ۵۷ به شاه میگوید. شاه او را نیز همچون دکتر شاهپور بختیار برای تشکیل یک دولت آشتی ملی احضار کرده بود. در نخستین دیدارشان پس از ۲۵ سال که از کودتا ۲۸ مرداد میگذشت شاه با شگفتی آمیخته با طنز از صدیقی میپرسد: «این داستان خمینی (امام) چیست که اینها در این مملکت به راه انداختهاند؟» صدیقی ادیب و عمیق به «قبله عالم» میگوید که «اعلیحضرت کسی داستان خمینی را به راه نینداخته» و شاه از او میپرسد که پس «موضوع این برنامهها چیست؟» مرحوم صدیقی پاسخی به شاه میدهد که کوتاه است اما یک دنیا مطلب در آن نهفته. او به شاه میگوید: «اعلیحضرت فهم اینکه چه شد خیلی دشوار نیست. کسی جرئت نمیکرد به پدرتان دروغ بگوید و کسی جرئت نمیکرد به شما حقیقت را بگوید.» صدیقی درست میگفت. جمله معروفی است که میگویند «به دیکتاتورها چیزهایی گفته میشود که آنان میتوانند بشنوند و نه چیزهایی که آنان باید بشنوند.» شاه مصداق تمام و کمال این واقعیت بود. به او هیچوقت نمیشد حقیقت را گفت، یا درستتر گفته باشیم، مسئولانی که این جسارت و شهامت را پیدا میکردند که به وی حقایق مملکت را بگویند، بهسرعت از چشم وی میافتادند. برعکس دیگرانی که او را تمجید میکردند و به وی صرفاً آنهایی را میگفتند که او دوست داشت بشنود، جزو محارم و صاحبمنصبان شده و به پست و مقام میرسیدند. علیالقاعده در گزارشها «شرف عرضی» خبر میدادند که همهچیز درست است؛ زنان بهواسطه آنکه اعلیحضرت به آنان حقوق مدنی اعطا کرده و باعث شدهاند تا از تحصیلات عالیه برخوردار شده و وارد مشاغل اجتماعی شوند؛ کارگران به دلیل آنکه اعلیحضرت آنان را در سود کارخانهها شریک کردهاند؛ کشاورزان به دلیل آنکه اعلیحضرت در برنامه اصلاحات ارضی آنان را زمیندار کردهاند؛ طبقه متوسط بهواسطه اصلاحات و رشد و توسعه و رونق اقتصادی که در پرتو سیاستهای اعلیحضرت در کشور پدید آمده و... همه و همه طرفدار شاه هستند. اساساً هیچ گروه و طبقه اجتماعی نیست که در کشور ناراضی باشد. عده کمی «مذهبیون قشری» هستند و مارکسیستها که تعداد آنها آنقدر اندک است که اصلاً نیازی نیست اعلیحضرت خاطر مبارکشان را آزرده سازند!
اکنون بهتر میتوان فهمید که چرا شاه گلهمند از «پارسونز» و «سولیوان» سفرای بریتانیا و آمریکا در تهران میپرسد که «چرا این بساط را در مملکتش به راه انداختهاند؟ چرا سیاستشان را در مورد او تغییر داده بودند و از مخالفان وی حمایت میکردند؟» (زیباکلام، ۹۰، ۶۷-۶۸) البته او خیلی منتظر پاسخ آمریکاییها و انگلیسیها نماند که سیاست غربیها، علیه وی شده و خواهان برکناری او از قدرت هستند. در مصاحبههایش با رسانههای غربی، «ایضاً» مکالماتش با غربیها او خود پاسخ این سؤال را میدهد. او چند دلیل داشته که چرا آمریکاییها و انگلیسیها علیه وی میشوند! شاه معتقد بود که اصرار ایران در «اوپک» برای بالا بردن بهای نفت و چهاربرابرکردن قیمت در سال ۵۳-۵۲ و ایستادگی وی در برابر فشار غربیها که خواهان پایین آوردن قیمت نفت بودند (همچون عربستان، کویت و دیگران که تسلیم تهدید و فشار غربیها میشوند)، سیاست مستقل ملی که شاه در کشور به راه انداخته بود، انگلیسیها داشتند از او انتقام نزدیکیاش به آمریکا را میگرفتند، غربیها داشتند از او انتقام میگرفتند چون ایران را یک کشور صنعتی کرده بود و عنقریب صادرات صنعتی و محصولات کشاورزی ایران راهی بازارهای منطقه و دنیا میشد و... ازجمله دلایل شاه بود که چرا غربیها علیه وی شدهاند. (زیباکلام، ۹۰، ۱۹۸-۲۰۳)
با این پیشینه خیلی دور از ذهن نبود که شاه چگونه وارد بحران شد. او نه قبول داشت که مخالفان چندانی دارد، نه دلیلی برای مخالفت با رژیمش میدید و صدالبته که نه انتظار آن مخالفتها و راهپیماییهای عظیم میلیونی را داشت؛ اما مخالفتها اندکاندک از اوایل سال ۵۶ بهتدریج ظاهر شدند و آنقدر طول نکشید که بدل به «سیلی بنیانکن» شد که هرچه را که نمادی از رژیم شاه داشت از جای کنده و با خود برد.
رژیم شاه که انتظار مخالفت نداشت چه برسد به دریایی از راهپیمایی و اعتراضات خیابانی، بهطریقاولی هیچ راهکار و تدبیری هم برای «چه باید کرد؟» و مواجهه و رویارویی با آن نداشت. رژیم نه شناختی از مخالفان داشت نه ابعاد آن را میدانست، نه اساساً تصویری و تصوری داشت که مخالفان چه میگویند، چه میخواهند و که هستند داشت؛ بنابراین هیچ تدبیر و چارهای برای برونرفت از بحران نداشت. یک روز عقبنشینی میکرد، روز بعد تیراندازی میکرد. یک روز ۱۷ شهریور میشد، فردای آن روز نظامیان روی دوش مردم بودند و تظاهرکنندگان به آنها گل شیرینی و شربت میدادند. یک روز صحبت از برخورد جدی با معترضان و مخالفان میشد، فردایش دهها زندانی سیاسی آزاد میشدند. یک روز گفته میشد که بیگانگان پشت این آشوبها هستند، روز دیگر گفته میشد که فساد باعث اعتراض و نارضایتی مردم شده و آنها حقدارند که نسبت به سیاستهای غلط گذشته معترض باشند. این آشفتگی و سرگشتگی پیش از همه در خود شاه هم بود. او با هر کس اعم خارجیها یا ایرانیها که در آن روزها دیدار میکرد با شگفتی و کنجکاوی میپرسید که چرا اوضاع اینگونه شده؟ طبیعی است که وقتی او از اساس نمیدانست که «چرا اوضاع کشورش بههمریخته است» هیچ تدبیر و راهحلی هم نداشت. این شاه بود که حالا باید در قبال آن بحران، تصمیمگیری میکرد. نه نخستوزیر، نه رییس مجلس، نه روسای احزاب و تشکلهای سیاسی وابسته به حکومت، نه فرماندهان نظامی، نه مسئولان سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی، نه مجلس سنا و نه هیچ نهاد و شخصیت دیگری در مقام تصمیمگیری نبود. یکعمری بود که خود شاه تصمیمات مهم را میگرفت و مابقی سیستم اجرا میکردند. به بیان سادهتر در آن مقطع شخصیت و نقش شاه آنقدر محوری و تعیینکننده بود که فرد دومی وجود نداشت. هر فردی که اندکی سرش به تنش میارزید، هر فردی که اندکی لیاقت، کاریزما و مدیریت سیاسی میداشت بلافاصله مورد سوءظن شاه قرار میگرفت و از مجموعه سیستم کنار گذارده میشد. درنهایت اطراف شاه «صرفاً» چهرهها و شخصیتهایی جمع شده بودند که اگر هم استعداد و توانمندیهای سیاسی میداشتند، آنقدر مجبور شده بودند در برابر شاه سکوت کنند تا مبادا سخنی گویند و نظری دهند که موردپسند همایونی قرار نگرفته و پست و مقامشان به خطر بیفتد که عملاً آن استعداد و توانمندیشان از بین رفته بود. به همین دلیل زمانی که بحران به وجود آمد، همه نگاهها به سمت شاه بود چراکه بیش از دو دهه میشد که از کوچکترین تأثیرگذاری امور کشور و سیاستها تا تصمیمات اصلی توسط وی گرفته میشد. مقامات خارجی که به ایران میآمدند یکراست به حضور وی شرفیاب میشدند. خبرنگاران خارجی که به ایران میآمدند فقط با «اعلیحضرت» مصاحبه میکردند. سفرای آمریکا و انگلستان فقط با اعلیحضرت دیدار میداشتند وقسعلیهذا.
شاه نیز بارها نشان داده بود که مطلقاً تحمل ابراز وجود و ابراز عقیده متفاوت از عقیده خودش را در میان مسئولان ندارد. بحران اصلی و سقوط رژیم شاه هم دقیقاً از همین نقطه آغاز شد. همه حکومت یعنی شاه و شاه یعنی همه حکومت. مشکل هم دقیقاً از همین شروع شد چراکه وقتی شاه به بنبست رسید کل سلطنت به بنبست رسید؛ مثل قطعات یک پازل. بهتدریج میتوان درک کرد که چرا شاه نایستاد و نجنگید. چون او معتقد بود که کار از این حرفها گذشته. غربیها به هر دلیلی به این تصمیم رسیدهاند که او باید کنار برود. دلیل یا دلایل اینکه غربیها میخواهند او کنار رود هم از دید شاه مشخص بود. در یکی از ملاقاتهایش با «ویلیام سولیوان» سفیر وقت آمریکا در تهران شاه دیگر یقین پیدا میکند که باید برود. سولیوان بعد از یک مرخصی طولانی به تهران بازگشته بود. در خلال نبود وی در تهران وقایع مهمی ازجمله ۱۷ شهریور اتفاق افتاده بود. شاه منتظر بود تا ببیند «سولیوان» حامل چه پیامی از واشنگتن است؟ سولیوان به ساعتش نگاه میکند و شاه بعدها میگوید که «وقتی سولیوان به ساعتش نگاه کرد، من پیغام را گرفتم که زمان رفتنم فرا رسیده.» در فیلم کوتاهی که شاه به همراه فرح (همسرش) دارد به سمت هواپیما در فرودگاه مهرآباد میرود تا کشور را ترک نماید صحنهای است که خیلی به نظر پراحساس میآید. شاه درحالیکه چندمتر بیشتر با هواپیما فاصله ندارد دارد گریه میکند. لحظاتی قبل از گریه شاه، چند نفر از فرماندهان نظامی روی پای او میافتادند و شاه آنها را بلند میکند. بعدها وقتی «دیوید فراست» با شاه مصاحبه میکند علت گریهاش را میپرسد شاه میگوید که از عواطف و احساسات آن نظامیها خیلی متأثر شدم. آنها اصرار میکردند که من کشور را ترک نکنم و قبلاً گفته بودند که حاضرند اوضاع را عادی نمایند. آن روز هم به روی پای من افتادند که من نروم. نمیتوانستم به آنها بگویم که کار از کار گذشته من باید بروم و این تصمیم در جای دیگری (واشنگتن و لندن) گرفته شده است. شاه ادامه میدهد که از یکسو احساسات آنها را میدیدم و از سوی دیگر نمیتوانستم به آنها حقایق را بگویم.
همه آنچه گفتیم ارزیابی سیاسی وضعیت شاه در پایان حکومتش بود اما پارامترهای سیاسی همه داستان نیستند. به یکی، دو مسئله فردی هم در مورد شاه باید اشارهکنیم تا پازل کنارهگیری شاه و رفتنش از کشور کاملتر شود. اولین نکته آن است که شاه اساساً شخصیت برومندی نداشت. برخلاف خواهر دوقلویش اشرف که سری نترس و دلی بیباک داشت شاه محتاط، کمدلوجرئت بود. به نظر میرسد از این بابت او هیچ میراثی از رضاشاه به ارث نبرده بود و همه جسارت و شهامت پدر به اشرف رسیده بود. شاه حتی در جریان درگیری با مصدق در دوران ملی شدن نفت، جسارت کودتا و حرکت جدی علیه مصدق را نداشت. این آمریکاییها و انگلیسیها به همراه اشرف و طیفی از ایرانیها بودند که او را به سمت عزل مصدق و کودتا «هل» دادند و الا او خودش حاضر نبود علیه مصدق دستبهکار شود. بااینکه با همه وجود از مصدق متنفر بود و همه آرزویش برکناری وی بود اما جسارت و شهامت اینکه خود دستبهکار شود را نداشت. زمانی که نهایتاً و با اکراه و زیر فشار دیگران حکم عزل مرحوم مصدق و نخستوزیری سپهبد زاهدی را امضا میکند، ترجیح میدهد در تهران نمانده و با هواپیما و خلبانی خودش به همراه ثریا اسفندیاری همسرش به کلاردشت پرواز میکند اما وقتی میشنود که مصدق حکم عزلش را نپذیرفته و سرهنگ نعمتالله نصیری را که حکم را آورده بود، بازداشت کرد و عملاً آن حرکت یا «کودتا» ناموفق شده از کلاردشت به سمت بغداد پرواز میکند و چون سفیر ایران در عراق طرفدار مصدق بوده و او را نمیپذیرد، از بغداد به روم پرواز میکند درحالیکه تمام مدت اشرف در تهران مانده بود و به همراه سپهبد زاهدی و دیگران، آمریکا و انگلیس درصدد سرنگونی مصدق بود.
ویژگی شاه، بیاعتمادی، تقریباً به همه بود. با وجود کسر قابلتوجهی از مسئولان، چهرهها و شخصیتها که در اطراف وی بودند شاه به هیچکدام از آنان خیلی اعتماد و اطمینان نداشت. برای برخیها اساساً ارزش چندانی قائل نبود که اجازه دهد به وی نزدیک شوند و به مابقی هم با سوءظن مینگریست و ترجیح میداد که به کسی نزدیک نشده و اطمینان نکند. بهجز «عَلم» و تا حدودی «دکتر منوچهر اقبال»، کسی به وی نزدیک نبود. این وضعیت حتی شامل همسرش فرح پهلوی هم میشد او حتی بیماری سرطانش را که از سال ۵۴ به آن دچار شده بود را تا مدتها از فرح هم پنهان کرده بود. از بخت بد شاه در سال ۵۷ که بحران جدی میشود، «اقبال» و بالأخص «علم» در قید حیات نبودند. هر دو درنتیجه سرطان، سال قبلش فوتشده بودند. دیکتاتورها تنها هستند و تنها میمانند و شاه بدون تردید یکی از تنهاترین دیکتاتورها بود. در خصوص خارجیها هم وضعیت بهتر نبود. شاه به انگلیسیها که اساساً هیچ اطمینانی نداشت و همواره به آنها با سوءظن مینگریست. به آمریکاییها اطمینان خیلی بیشتری داشت اما مشروط بر آنکه جمهوریخواه میبودند. با دمکراتها ترجیح میداد خیلی حشرونشر و نزدیکی نداشته باشد بهعلاوه همانطور که گفتیم اساساً معتقد بود که لندن و واشنگتن عامل همه آن ناآرامیها و برنامهها هستند و بالأخره باید به بیماری وی اشارهکنیم.
اینکه بیماری شاه چه میزان روی تصمیمگیریها و حالات وی اثر گذاشته بود خیلی اطلاعات زیادی وجود ندارد اما آنچه مسلم است در سال ۵۷ بیماری وی بسیار پیشرفت کرده بود. درواقع در سال ۵۷ عملاً امید به بهبود، دیگر منتفی شده بود و مسئله صرفاً تقلیل پیدا کرده بود به کاهش درد و کند کردن پیشرفت سرطان. بدون تردید مصرف دارو و ناراحتیهای ناشی از بیماری نمیتوانست بر احساس ناامیدی و افسردگی شاه بیتأثیر بوده باشد.
همه این فاکتورها و اسباب و علل را که کنار هم میچینیم بهتدریج پازل رفتار شاه در دوران بحران و سرنوشتساز سال ۵۷ روشنتر میشود. شاه درنهایت فقط میخواست برود. همه آرمانها، تصویر و تصورات و رؤیاهای ۲۵ ساله او در ظهر عید فطر سال ۵۷ (۱۳ شهریور) - ظرف کمتر از یک ساعت که او با هلیکوپتر سیل جمعیت را در خیابان شریعتی میبیند- به هم میریزد. آن جمعیت که بیش از یکمیلیون نفر تخمین زده میشد همه آن تصورات را که مخالفان جمعی مارکسیست و مذهبیون قشری (ارتجاع سرخ و سیاه) روشنفکران ناراضی و دانشجویان فریبخورده هستند را در هم ریخت. «جان استمپل» در آن ایام دبیر دوم سفارت آمریکا در تهران بود و بعد ماجرای گروگانها، در درآمد کتابش «پیرامون انقلاب اسلامی» مینویسد که دیدن صدها هزار مخالف و ناراضی همچون صاعقهای بر شاه وارد شد. آن شوک آنچنان مؤثر و قوی بود که باعث فلج فکری و ذهنی شاه شد. کم نبودند فرماندهان نظامی همچون سپهبد نصیری، خسروداد، سپهبد رحیمی و فرمانداران نظامی تهران، سرلشکر ناجی و مأموران نظامی اصفهان، سرلشکر نشاط رییس گارد جاویدان، ارتشبد غلامعلی اویسی و... که با اشاره شاه حاضر بودند ۱۷ شهریور را ادامه دهند اما شاه به آنها مجوز نداد. اینکه چرا شاه حاضر به کشتار نشد احتمالاً موضوعی است که پایانی نخواهد داشت. برای اینکه چه رأیی درباره محمدرضا پهلوی صادر کنیم میتوان پرسید که آیا عدم تمایل وی به خونریزی ناشی از روحیه وطنپرستی و تنفرش از خشونت بود و اینکه نمیخواست در تاریخ بهعنوان پادشاهی نامش ثبت شود که با کشتار مردم تاجوتختش را حفظ کرده یا اینکه عدم تمایلش به خونریزی بهواسطه آن بود که به این نقطه رسیده بود که کشتار، فایدهای ندارد چون اولاً مخالفان وی تقریباً همه مردم را شامل میشود و ثانیاً اینکه آمریکاییها و انگلیسیها به هر دلیلی تصمیم به تغییر و برکناری وی گرفته و مقاومت بیفایده بود؟اینجا