ریشه های انقلاب ؛درسی که باید گرفت (بخش اول )
«شاه» از ایران فرار نکرد -
بازخوانی یادداشتی از صادق زیباکلام
این رژیمها(دیکتاتوری) معمولاً از یکسو جلو صدای هرگونه اعتراض و انتقادی را میگیرند و از سوی دیگر فضای جامعهشان مملو از تکریم و تمجید به پادشاه یا رییسجمهور است. هر سیاست او، هر تصمیم او، هر فکر و اندیشه او بیعیب و نقص، تاریخی و بینظیر بوده و صدالبته که به نفع مردم و کشور تفسیر میشود. یکی پس از دیگری مطبوعات، رسانهها، رجال و شخصیتهای دیگر به منقبت و بزرگداشت آن تصمیم میپردازند و اجازه کوچکترین مخالفت یا حتی یک انتقاد کمرنگ هم به آن تصمیم یا نظر داده نمیشود. آنقدرها طول نمیکشد که بهتدریج شاه باورش میشود که او همان است که میگویند. بالطبع او نمیتواند بپذیرد که ممکن است آن تصمیم، سیاست با نظر خیلی هم درست نبوده. محمدرضا پهلوی مصداق کامل چنین وضعیتی شده بود. آنچه محمدرضا پهلوی میاندیشد «حقیقت مطلق» و «مطلق حقیقت» بود. بهترین تدبیرها و سیاستها عبارت بود ازآنچه اعلیحضرت اندیشیده و اراده میکردند. مابقی ایران صرفاً گوشبهفرمان و وظیفهای جز اطاعت از «اوامر ملوکانه» نداشتند
تاریخ معاصر ایران، چه قبل و چه بعد از انقلاب، شاهد تحریفهایی پیرامون برخی تحولات و رخدادهای سیاسی مهم تاریخی است. از آن جمله، موضوعات زندگی و سرنوشت محمدرضا پهلوی است. کمتر جنبهای از زندگی فردی و غیرفردی شاه سابق را میتوان سراغ گرفت که آنچه پیرامون آن در هیبت ثبت و ضبط تاریخی درآمده بیطرفانه بوده باشد. ازجمله سرنوشت وی در دوران انقلاب و سرانجام خروج او از کشور در ۲۶ دیماه سال ۵۷ و نهایتاً مرگ وی در تیرماه سال ۵۹ است. اگر از مابقی تاریخی که پیرامون دوران سلطنت وی بعد از انقلاب تدوینشده بگذریم، در خصوص روایت زندگی وی در دوران انقلاب و نهایتاً خروجش از کشور، بهنوعی قلب تاریخ میرسیم. تصویری که از شاه در دوران انقلاب ترسیم شده، تصویر منطبق بر همه واقعیت نیست. در این تصویر، شاه صرفاً مجری اوامر آمریکا و انگلستان است که حسب دستورات کاخ سفید و مقامات لندن با خشونت و بیرحمی هرچهتمامتر، مردم ایران را سرکوب میکند، به دستور آمریکاییها هرروز از کشته، پشته میسازد، منتظر فرمان از سفارت آمریکاست تا به کمک ارتش و قوای مسلح خود، از طریق کودتا و کشتار وسیع مردم بار دیگر قدرت را به دست گیرد، او درعینحال نگران است چون هرقدر سرکوب میکند، هرقدر امثال کشتار ۱۷ شهریور به راه میاندازد، نشانهای از عقبنشینی مردم به چشم نمیخورد و لاجرم با چراغ سبز آمریکاییها، وقتی هم خودش و هم سفارت آمریکا به این نقطه میرسند که سرکوب و کشتار مردم جواب نمیدهد و او چارهای بهجز کنارهگیری از قدرت ندارد، بیمناک از آتش انتقام مردم، در ۲۶ دی با کمک آمریکاییها از کشور فرار میکند. این یک روایت است که بارها شنیدهایم؛ اینکه شاه و هم آمریکاییها امیدشان را برای بازگشت به قدرت از دست ندادهاند و باوجودآنکه انقلاب، پیروز شده است؛ بااینهمه آمریکاییها شاه را در آبان ۵۸ به آمریکا میبرند تا مقدمات بازگشت وی به کشور را همچون سناریو کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ یکبار دیگر تکرار کنند؛ اما دانشجویان انقلابی مسلمان که خطر را احساس کرده بودند و متوجه نقشه پلید بازگشت نظامی شاه به کمک سفارت آمریکا در تهران شده بودند، با تسخیر انقلابی سفارت آمریکا، این توطئه خطرناک محمدرضا پهلوی و آمریکا را عقیم میسازند. درواقع دانشجویان مسلمان خط امام یا اشغال سفارت آمریکا یا در حقیقت «جاسوس خانه آمریکاییها در ایران» ماشین مرکز توطئه و خرابکاری شاه و آمریکاییها را از حرکت میاندازند و انقلاب را بیمه میکنند.
اینها روایت تاریخی دقیقی نیست. فقط بهعنوان یک نمونه نگاهی بیندازیم به همین داستان بردن شاه در آبان ۵۸ به آمریکا برای اجرای کودتای نظامی و بازگرداندن وی به کشور، همچون سناریوی ۲۸ مرداد ۳۲. طبق این روایت، آمریکاییها آنقدر سادهلوح، عقبافتاده و ناداناند که عقلشان نمیرسیده که در مهر، آبان، آذر یا دی ۵۷ که ارتش همچنان یکپارچه پشت سر شاه قرار داشت بهعلاوه قوای مسلح دیگر همچون پلیس، ژاندارمری، گارد شاهنشاهی، دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی هم درنهایت قدرت وفاداری پشت شاه ایستاده بودند، شاه هم در کشور بود و نظام از هم نپاشیده بود اقدام به کودتا کنند.
نان تیرماه سال بعد و زمانی به فکر کودتا میافتند که ارتش و قوای مسلحه ازهمپاشیده، فرماندهان آن متواری یا اعدامشده یا در بازداشت به سر میبردند، خود شاه از کشور رفته بود و مهمتر از همه اینها، در جریان فروپاشی رژیم شاه، میلیونها نفر مسلح شده بودند. همه این واقعیتها به کنار، آخرین فکری که آبان ماه ۵۸ در مخیله شاه و آمریکاییها میگذشت بازگشت به ایران و به راه انداختن یک کودتای نظامی بوده. سرطان غدد لنفاوی تمامی پیکر شاه را گرفته بود و او در هفتهها یا حداکثر ماههای پایانی عمرش به سر میبرد (او نزدیک به هفت ماه بعدش فوت میشود.)
هواپیمای شاه که در فرودگاه نیویورک بر زمین مینشیند او را روی برانکارد مستقیماً به بیمارستان میبرند و تمام چندهفتهای که او در آمریکا به سر میبرد، در همان بیمارستان بوده و از همان بیمارستان هم عازم فرودگاه شده و ازآنجا به مصر پرواز میکند و چند ماه بعدش هم در بیمارستان نظامی آسوان آن کشور فوت میکند. به دلیل درد زیاد بهواسطه سرطان (که در مراحل آخرش بوده) پزشکان شاه بهطور منظم به او مسکنهای قوی تزریق میکردند و در بخش عمدهای از اقامتش در نیویورک او عملاً در بخش مراقبتهای ویژه کلینیک مخصوص سرطان نیویورک در حالت اغما و خواب بوده. این واقعیتها را وقتی میگذاریم کنار روایتهای تاریخی که ما از شاه و آمریکاییها بعد از انقلاب نقل میکنیم تنها نتیجه منطقی که میشود گرفت آن است که یقیناً دو تا محمدرضا پهلوی وجود داشته است!
بالطبع در یک یادداشت کوتاه نمیتوان به کالبدشکافی وضعیت رژیم شاه و نگاه شاه به خودش، به رژیمش، به مملکتش، به مردمش، به آمریکا و به دنیا پرداخت. شاه در سال ۵۷ بدون تردید فاصله زیادی پیدا کرده بود، از ۳۷ سال قبلش در شهریور ۱۳۲۰ که بعد از سقوط ناگهانی «پدر» به قدرت رسیده بود. بسیاری از ویژگیها، رفتارها، منشها و باورهای شاه در طی این ۳۷ سال دچار تغییر و تحولات عمیقی شده بود. ازجمله مهمترین این دگرگونیها، احساس قدرت و توانمندی زیادی بود که در سالهای پایانی حکومتش در وی پدید آمده بود. او یک سال قبل از انقلاب و در مراسم اعطای سردوشی به فارغالتحصیلان دانشکده افسری با غرور خاص اعلام کرد: «هیچکس نمیتواند مرا سرنگون کند. من از پشتیبانی ارتش ۷۰۰ هزارنفری، تمام کارگران و اکثریت مردم ایران برخوردارم. من قدرت را در دست دارم.» (زیباکلام، مقدمهای بر انقلاب اسلامی، چاپ هفتم، انتشارات روزنه، ۱۳۹۰، ص ۱۵۸)
او نه بلوف میزد و نه به آنچه میگفت بیاعتقاد بود. دستکم تا چند ماه قبل از انقلاب او واقعاً یقین داشت که رژیم و حکومتش پایدار و مستحکم است و هیچ خطری، او و حاکمیتش را تهدید نمیکند. نهتنها قوای مسلحهاش درنهایت وفاداری و عزم و اراده خللناپذیری پشت وی بودند، بلکه گارد جاویدان ۵۰ هزارنفریاش در حد «پرستش» به او وفادار بودند. صدها هزار نیروی انتظامی، گارد ویژه نیروی انتظامی، ژاندارمری، رنجرها، کلاه سبزها و... با همه وجود پشت شاه بودند. تشکیلات پرکار، دقیق و کاملاً حرفهای اطلاعاتی و امنیتیاش (ساواک) همه مخالفان وی را شناسایی و سرکوب کرده بود. دستگاههای امنیتی وی نهتنها مخالفان و منتقدان رژیم در داخل کشور را کاملاً گرفتار و در کنترل داشته بلکه حتی در خارج کشور هم آنچنان رعب و هراس ایجاد کرده بودند که اگر کسی در خارج از کشور سخنی و حرکتی در مخالفت با رژیم شاه مرتکب شده بود، از بیم مجازات، دیگر به کشور بازنمیگشت.
درعینحال و با وجود همه اینها، نمیتوانیم و نباید اینگونه نتیجهگیری کرد که پس شاه تصور میکرده که او با ترور و سرنیزه بر کشور حکومت میکرده است. از دید شاه او بههیچوجه نه خود را مستبد میدانست و نه دیکتاتور. برعکس او معتقد بود که از حمایت و پشتیبانی وسیعی از سوی مردم کشورش برخوردار است. از دید شاه، مخالفان، منتقدان و ناراضیان وی صرفاً محدود میشدند به معدودی که وی از آنها به نام «ارتجاع سرخ و سیاه» نام میبرد. مقصود وی از «ارتجاع سرخ» مارکسیستها بودند که وی آنها را مزدور و وابسته به کمونیسم بینالملل و بعضاً سرسپرده به اتحاد شوروی میدانست. «ارتجاع سیاه» هم به اعتقاد وی مذهبیون قشری و متعصب بودند که علت مخالفتشان با رژیم او بهواسطه اصلاحات و اقدامات ترقیخواهانهای چون اصلاحات ارضی (توزیع زمینهای ملاکین بزرگ در میان رعیت و کشاورزان در سال ۱۳۴۰)، اعطای حق رأی و حق طلاق به زنان و واردکردن آنها به مشاغل و مناصب فرهنگی، اداری و اجتماعی بود. او سه سال قبل از انقلاب در مصاحبهای با اوریانا فالاچی، به وی میگوید که «جدای از این دو قشر، مابقی مخالفان و ناراضیانش تعداد انگشتشماری روشنفکر، نویسنده، هنرمند و این تیپ افراد هستند که در همه جوامع ازجمله جوامع غربی هم این جماعت مخالف و منتقد حکومتهایشان هستند.» (زیباکلام، ۱۳۹۰: ۱۹۶). او حتی خیلی جدی و با عصبانیت در همان مصاحبه به فالاچی میگوید که کدامیک از اقدامات ترقیخواهانه و اصلاحات وی به نفع ایران و مردمش نبوده و از فالاچی میخواهد که آنها را نام ببرد! اما چرا چنین شده بود و چرا شاه دچار این تصور و باور شده بود که مردم ایران یا کسر قابلتوجهی از مردم طرفدار وی هستند؟ چندین پاسخ برای این سؤال کلیدی و مهم وجود دارد؛ نخست آنکه شاه واقعاً تصور میکرد که او در ایران موفق شده بود یکسری تغییر و تحولات بنیادی ایجاد کند و توانسته بود به گفته خودش «چهره کشورش را زیرورو کند». شاه واقعاً اعتقاد پیدا کرده بود که اقدامات و سیاستهایی که وی تحت عنوان «انقلاب سفید شاه و ملت» از سال ۱۳۴۰ به اجرا درمیآورد توانسته چهره ایران را تغییر دهد. او قاطعانه باور پیدا کرده بود که سیاستهایش توانسته ایران را از هیبت یک کشور درحالتوسعه خارج کند و آن را تبدیل به یک کشور توسعهیافته صنعتی و کشاورزی کند. (زیباکلام، ۹۰: ۲۰۱). این احساس یا تصور برومندی و توانمند بودن کشور بهویژه در سالهای تقارن با انقلاب به اوج خود میرسید. بهگونهای که شاه باور کرده بود که ایران به یک وضعیت باشکوه تاریخی از پیشرفت و ترقی رسیده که وی آن را «تمدن بزرگ» نامگذاری میکند. به دنبال او، ماشین قدرتمند تبلیغاتی حکومتی به همراه شخصیتهای رژیم و رسانههای کشور شبانهروز تبلیغ میکردند که ایران در آستانه ورود به تمدن بزرگ قرارگرفته (همان، ۲۰۵-۱۹۸). جالب است که وقتی از اواخر سال ۵۵ و اوایل سال ۵۶ بهتدریج اعتراضات و انتقادات به رژیم وی به راه میافتاد، واکنش شاه این بوده که این مخالفتها و انحرافات توسط قدرتهای خارجی در کشورش به راه افتاده.
شاه واقعاً معتقد بود آن اعتراضات و ناآرامیها را غربیها و مشخصاً آمریکا و انگلستان به راه انداخته بودند. سفرای انگلستان و آمریکا بعدها در خاطراتشان پیرامون دوران انقلاب ایران نوشتند که اگرچه در ابتدا برای ما سخت بود باور کنیم که شاه واقعاً جدی است وقتی به ما میگفت: چرا دولتهای شما سیاستشان را نسبت به من تغییر دادهاند و از مخالفان من حمایت میکنند اما بهتدریج متوجه شدیم که او جدی بود و واقعاً فکر میکرد که همه آن ناآرامیها را ما در کشورش به راه انداختهایم (زیباکلام، ۱۳۹۰، ۶۵-۵۷.)
این خیلی طبیعی بود که چرا شاه حاضر نبود واقعیتهای تظاهرات، ناآرامیها و اعتراضات را بپذیرد و ببیند. از این بابت وضعیت او بیشباهت با رژیمهای دیگر کشورها نبود. همانطور که صدام حسین، معمر قذافی، حسنی مبارک، زینالعابدین بنعلی و سایر رهبران خودکامه هرگز باور نمیکردند که اینهمه نسبت به آنها و عملکردشان نارضایتی وجود داشته باشد. این رژیمها معمولاً از یکسو جلو صدای هرگونه اعتراض و انتقادی را میگیرند و از سوی دیگر فضای جامعهشان مملو از تکریم و تمجید به پادشاه یا رییسجمهور است. هر سیاست او، هر تصمیم او، هر فکر و اندیشه او بیعیب و نقص، تاریخی و بینظیر بوده و صدالبته که به نفع مردم و کشور تفسیر میشود. یکی پس از دیگری مطبوعات، رسانهها، رجال و شخصیتهای دیگر به منقبت و بزرگداشت آن تصمیم میپردازند و اجازه کوچکترین مخالفت یا حتی یک انتقاد کمرنگ هم به آن تصمیم یا نظر داده نمیشود. آنقدرها طول نمیکشد که بهتدریج شاه باورش میشود که او همان است که میگویند. بالطبع او نمیتواند بپذیرد که ممکن است آن تصمیم، سیاست با نظر خیلی هم درست نبوده. محمدرضا پهلوی مصداق کامل چنین وضعیتی شده بود. آنچه محمدرضا پهلوی میاندیشد «حقیقت مطلق» و «مطلق حقیقت» بود. بهترین تدبیرها و سیاستها عبارت بود ازآنچه اعلیحضرت اندیشیده و اراده میکردند. مابقی ایران صرفاً گوشبهفرمان و وظیفهای جز اطاعت از «اوامر ملوکانه» نداشتند.اینجا