وبلاگ اندیشه ، محمد گرمابی

سیاسی-اعتقادی
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۰۲ ق.ظ

همه بنده ی خدا باشید !!

شب عید بود...

شب عید بود و هوا ، سرد و برفی .
پسرک، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده ‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد .
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد .خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می ‌زد. وقتی آن خانم، کفش‌ ها را به ‌او داد. پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می دانستم که با خدا نسبتی دارید![1]

پی نوشت :
1-
نرم افزار نیش ها و نوش ها، سایت گفتگوی دینی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۸
محمد گرمابی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی