پیش از اینها فکر می کردم خدا.....
پیش از این..
پیش از اینها فکر می کردم خدا*****خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها***خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور***بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او*******هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان********نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش**سیل و طوفان نعرة توفنده اش
دکمة پیراهن او آفتاب************برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست** هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود*** از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین*** خانه اش در آسمان دور از زمین
بود، اما میان ما نبود************ مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت*** مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا*** از زمین از آسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست*** پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است** آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند***** تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند***کج نهادی پای لنگت می کند
تا خطا کردی، عذابت می دهد*****در میان آتش آبت می کند...
با همین قصه دلم مشغول بود***خواب هایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم***در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین*******بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا***در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز ودر دعا***ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود***مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه******مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله***سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود***مثل صرف فعل ماضی سخت بود
***
تا که یک شب دست در دست پدر***راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا********خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست ***گفت اینجا خانة خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند***گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد*** با دل خود، گفت وگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین*** خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟
گفت: آری خانة او بی ریاست***فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است***مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی***نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست***حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است******مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد***قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست***قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست*****این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر*********از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد********نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود*****چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا** دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد****** سفرة دل را برایش باز کرد
می توان در بارة گل حرف زد***صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت***با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد****مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند***با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد*****با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در بارة هر چیز گفت**می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا*****پیش از اینها فکر می کردم خدا [1]
پی نوشت :
1.ابراهیم اخوی، خدا در زندگی کودکان، ص29. شعر از قیصر امین پور.