وبلاگ اندیشه ، محمد گرمابی

سیاسی-اعتقادی
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

پیش از اینها فکر می کردم خدا.....

پیش از این..

پیش از اینها فکر می کردم خدا*****خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها***خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور***بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او*******هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان********نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش**سیل و طوفان نعرة توفنده اش
دکمة پیراهن او آفتاب************برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست** هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود*** از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین*** خانه اش در آسمان دور از زمین
بود، اما میان ما نبود************ مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت*** مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا*** از زمین از آسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست*** پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است** آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند***** تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند***کج نهادی پای لنگت می کند
تا خطا کردی، عذابت می دهد*****در میان آتش آبت می کند...
با همین قصه دلم مشغول بود***خواب هایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم***در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین*******بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا***در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز ودر دعا***ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود***مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه******مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله***سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود***مثل صرف فعل ماضی سخت بود
***
تا که یک شب دست در دست پدر***راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا********خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست ***گفت اینجا خانة خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند***گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد*** با دل خود، گفت وگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین*** خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟
گفت: آری خانة او بی ریاست***فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است***مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی***نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست***حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است******مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد***قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست***قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست*****این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر*********از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد********نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود*****چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا** دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد****** سفرة دل را برایش باز کرد
می توان در بارة گل حرف زد***صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت***با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد****مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند***با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد*****با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در بارة هر چیز گفت**می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا*****پیش از اینها فکر می کردم خدا  [1]

پی نوشت :
1.ابراهیم اخوی، خدا در زندگی کودکان، ص29. شعر از قیصر امین پور.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۵
محمد گرمابی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی