پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۶ ب.ظ
شعر ؛ بـهـار و خـزان مـا
بهار و خزان ما
آمد بهار و شاهد گل گشت یار ما
وز دست رفت بار دگر اختیار ما
بر طرف جویبار ، چه حاجت که لم دهیم
تا هست دیده ی تر ما ،جویبار ما ؟
گیسوی فر نخورده ی سنبل به طرف باغ
آشفته است لیک نه چون روزگار ما
ببینی به داغ لاله و گوئی گرفته است
آن را به عاریت زدل داغدار ما
ای غنچه ، از چه رو شده ای غرق خون دل ؟
شرحی مگر شنیده ای از حال زار ما ؟
معلوم نیست کاین قطعات سیاه رنگ
ابر است یا که دود دل سوگوار ما
در باغ ملک تا خس و خارند باغبان
یکسان بود همیشه خزان وبهار ما
امروز روشن است که فردا کجارسیم
افتاده است در کف شیطان مهار ما
بی پـولـی و هـزیـنـه ی بـسیـار زنـدگـی
یک روز می شود سبب انتحار ما
یـک عـمـر زنـدگـانـی خـویـش آزمـوده ایــم
چیزی به غیر مرگ نیاید به کار ما
(21/1/18)توفیق
۹۳/۱۲/۲۱