مدال حقه بازی
صبح در آئینه ای دیدم جمال خویشتن
سخت ترسیدم زشکل چون شغال خویشتن
هر کجا تصویر یـوزی یا پـلـنـگی یافتم
یاد آوردم زعـکـس بـی مثـال خویشتن
نیست پول یک ورق کاغذ به توی جیب من
تا که بنویسم برایت حسب حال خویشتن
زشتم وبی چیز و،نتوانم دلی آرم به دست
با جمال خویش ،یا با پول و مال خویشتن
می رسد کم کم زمستان وشود روزم سیاه
می خورم از بس غم خاکه زغال خویشتن
گر شبی از من الاغم جو بخواهد چون کنم ،
من که یک گندم ندارم در جوال خویشتن ؟
از فنون جنگ ، بیش از هر سپهبد آگهم
من که هر شب جنگ دارم با عیال خویشتن
این زن بدخوی می نازد به روی خوب خود
مار هم نازد همان بر خط وخال خویـشتـن
در پی دانش نرفتم تا که اکنون پشت میز
پول ومال اندوزم از علم و کمال خویشتن
عزتم را دادم اندر راه خود خواهی زدست
خویشتن را کردم آخر پایمال خویشتن
گر که می دادند اهل حقه بازی را مدال
فخرها می کردم اکنون با مدال خویشتن
توفیق