يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ
شعر ؛بهار وخزان ما
بهار و خزان ما
آمد بهار وشاهد گل گشت یار ما
وزدست رفت باردگر اختیار ما
برطرف جویبار ،چه حاجت که لم دهیم
تاهست دیده ی تر ما،جویبار ما؟
گیسوی فر نخورده ی سنبل به طرف باغ
آشفته است لیک نه چون روزگار ما
ببینی به باغ لاله وگوئی گرفته است
آن را به عاریت زدل داغدار ما
ای غنچه ،از چه رو شده ای غرق خون دل؟
شرحی مگر شنیده ای از حال زار ما؟
معلوم نیست کاین قطعات سیاه رنگ
ابراست یا که دود دل سوگوار ما؟
درباغ ملک تا خس وخارند باغبان
یکسان بود همیشه خزان وبهار ما
امروز روشن است که فردا کجا رسیم
افتاده است در کف شیطان مهار ما
بی پولی وهزینه ی بسیار زندگی
یک روز می شود سببِ انتحار ما
یک عمر زندگانی خویش آزموده ایم
چیزی به غیر مرگ نیاید به کارما
شاعر نامشخص-منتشر شده دریکی ازمجلات قدیمی احتمالا تهرا ن مصور